Sunday, January 17, 2010

نیمه شب هم گذشته ...

باز بیخوابم :) بیخواب..

------------------------------------------

از دور که میبینمش حدس میزنم ایرانی‌ باشه...

مریم میگه: همینجا خوبه، خواننده‌اش هم قشنگ میخونه.. بیا بریم تو

سرش رو بر میگردونه و ما رو میبینه

لبخند میزنه و میگه : hi ladies, are you persian?

security رستوران .. چشمهاش سبز زاغ ولی‌ صورتش صورت یه هموطنه

میگیم: yes we are

لبخند میزنه، لبخنده آشنای یه هموطن تو دیار قریب

میگم: are you iranian too?

میگه: نه، من کرد هستم ....

دلم یه جوری شد.. تمام قشنگی‌ شب یه جوری انگار پر کشید و بجاش یه غمه تازه نفس سیاهی شب رو پر کرد

مریم که هیچوقت هیچی‌ براش مهم نیست فکر کنم این هموطن کردمون به نظرش خوشگل اومده بود و بدش نمیومد باهاش بیشتر حرف بزنه :)

خیلی‌ جلوی خودم رو گرفتم که هیچ عکس العملی به حرفش نشون ندم

خیلی‌ ساده لبخند زدم و گفتم: از آشناییتن خوشبختم

دستش رو طرفم دراز میکنه میگه: بهروزم

دست میدیم ، میگم شب خوبی‌ داشته باشی‌ آقا بهروز و میرم تو, مریم دلش نمیخواد بیاد وای میسته باهاش حرف میزنه منم بر می‌گردم و همه یه کم گپ می‌زنیم

خیلی‌ طول کشید تا یه کم حالم جا اومد میدونی‌

انگار گاهی‌ آدم هر چی‌ رو صدا میکنه تو ذهنش ازش جواب میگیره

چه جالبه که چند وقته اینقدر قضیهٔ کردای عزیز ایران ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود و اینم از این!!

میریم تو میشینیم یه آب پرتغال میگیریم و به موزیک گوش میدیم ... مریم میگه چه با مزه بود

میگم چرا؟ به نظر من غم انگیز بود .

میگه : معلومه چی‌ میگی‌ ؟ بهروز رو میگم با نمک بود

میدونم در هر حال واسش مهم نیست ولی‌ نیاز شدید حرف زدن مجبورم میکنه بگم: شنیدی چی‌ گفت؟ گفتم ایرانی‌ هستی‌؟ گفت نه، کرد هستم.

مریم دوست خوبیه ... شاد و شیطون و شلوغ ولی‌ خیلی‌ با هم فرق داریم... عاشق این چیزاست عاشق پسرای خوشگل عشق چشای رنگی‌ عشق .... عشق تمام چیزهایی که برای من مهم نیست

و من عاشق چیزاییم که مریم بهشون میگه :پوووف بابا آزی تو هم خلی به خدا :)

گاهی‌ خیلی‌ سخت میشه، گاهی‌ که نیاز داری حرفت رو به یکی‌ بگی‌ ولی‌ حرفت واسه کسی‌ جالب نیست ! گاهی‌ که مجبوری حرف یکی‌ رو با علاقه گوش کنی‌ ولی‌ حرفش اصلا برات جالب نیست و پری از نیاز به همدلی و همدلی نیست

تو افکارم غرقم، میگه: چشاش خیلی‌ ناز بود.... گریه ام میگیره... چقدر جالبه که دو تا آدم می‌تونن به یه چیز نگاه کنن و دو تا تصویر کاملا متفاوت ازش ببینن... من یه هموطن میبینم هموطنی که خسته است از اینهمه ظلمی که سالهاست در حقش شده ، هموطنی که دیگه نمیخواد هموطن باشه. و مریم بهش نگاه میکنه و ...

از طرفی‌ هم با خودم فکر می‌کنم این شاید خودخواهی‌ محض باش که من آرزو داشته باشم ایران همیشه ایران بمونه. که حس کنم کردهای عزیز کاش هموطنمون بمونن ولی‌ حقیقت این باشه که خودشون شاید نخوان.

چقدر حرف دارم واسه زدن

چه دل پری داری بانو جان

حقیقته حس می‌کنم تقریبا همهٔ آدمها نیاز دارن گاهی‌ من بی‌ خیال رو آزادش کنن، گاهی بی‌ ادب باشن گاهی cool باشن. منم نیاز دارم تو هم نیاز داری :) چه خوبه که هم رو درک کنیم زود قضاوت نکنیم و گاهی بعضی‌ چیزا رو چشمپوشی کنیم

زندگی‌ عجیب و من امیدوارم :)


Wednesday, January 13, 2010

کابوس‌های من

میگن هر کی‌ برای خودش یه کابوسی داره، کابوسی که هر از چند گاهی‌ یه سری بهش میزنه.

کابوس‌ها می‌تونن به اعصاب خورد کنی جا موندن از قطار باشن یاا به وحشدناکی جنگ، هر کس تو دنیا کابوس خودش رو داره بسته به خاطرات و تجربیاتش و وحشتهاش...

دوباره بانو از خواب پریدی با خابوسی که همهٔ زندیگیت پا به پات اومده، کابوسی که هر از چند گاهی‌ سری بهت میزنه یه تقه به در میزنه که یادآوری کنه من هنوز اینجام ، هنوز هستم ، تو هنوز از من وحشت داری...

انقدر تو خواب جیغ زدم و گوله گوله اشک ریختم که وقتی‌ بیدار شدم عین یه بچه پنج ساله از تختم فرار کردم و به مبل پناه آوردم.

کابوس من هم اینه که کسی‌ داره تعقیبم میکنه یا میخواد به زور بیاد تو خونه یاا یه دزد داره با کلید در بازی میکنه... خیلی‌ که کوچولو بودم ، وقتی‌ بانو کوچک بود،هم دزده اونقدر نزدیک میشد که کم مونده بود من رو بگیره هنوز هم گاهی‌ دزد نامرد به حدی تو خواب بهم نزدیک میشه که از ترس نفسم بند میاد.

چه قدر آزار دهنده هست...

حالا که نوشتمش انگار بهترم دیگه نمیترسم که برگردم تو تختم دزد دیگه اونور دیوار خواب منتظرم نیست که به در بکوبه و هر چی‌ من جیغ بزنم و کمک بخوام با شدت بیشتری در رو هل بده... دیگه تو خواب نفسی برام نمونده بود :( بیدار که شدم اونقدر وحشت زده بودم که سری اول رفتم داره بالکن رو بستم .... با وجوده اینکه طوریش قفل داره و غیر ممکن کسی‌ بیاد تو !!

ای بانوی ترسوی من ... حالا بهتری بچه جون؟ نترس کسی‌ پشته در نیست . نترس آروم باش ، برو بخواب :)

Sunday, January 10, 2010

ای عشق ....‌ای عشق‌ای عشق :)

بانو جان بیخوابی؟

نمیدونم چرا چند وقتیه که این سوال خیلی‌ آزارم میده:

آیا ایران یه روز تجزیه میشه؟ اگر نظم جامعه کاملا یه روز به هم بریزه آیا مثلا کردها هنوز دلشون میخواد ایرانی‌ بمونن؟

کردهای ایران، مردم دوستداشتنی با زبان و هنری بی‌ نظیر، کاش همیشه ایران ایران بمونه

نمیدونم چرا اینطور فکر می‌کنم که شاید همهٔ اقوام ایران زمین آنچنان از ایرانی‌ بودنشون خرسند نباشند...

بانو جان خسته یی؟


....

حرفهای نگفتنی :)

بانو ، بانو ، بانو جان ...

Saturday, January 2, 2010

از رنجی‌ که می‌بریم

"توی کوچه باران تند می‌بارد

گاری فرسوده یی میدان خالی‌ را

با شتابی پر هیاهو ترک میگوید..."

هوا از صبح همینجوریه میباره و میباره و میباره..

افکار پراکنده میان و می‌رن... میان ، کمی‌ میمونن و بعد مثل یه تیکه ابر که خوب باریده جاشون رو میدن به تکه ابر بعدی

گیجم بانو جان... دور خودم میچرخم و میچرخم و میچرخم ,"چرخش پوچ"... گیجم بانو... گیج

روی تخت دراز کشیدم، پاهام رو تکیه میدم به هرهٔ پنجره، از بیرون بوی گیاه بارون خورده میاد... یه جوجه سره کوچولو داره آواز خوندن تمرین میکنه و من گیجم... چشمهام کمی‌ پف داران... از شدت گیجی... قلبم نمیدونه چطور میخواد بتپه... گاهی‌ چنان میکوبه که گوشم از صداش پر میشه و گاهی‌ آروم میشه و سرش رو تکیه میده به قفسهٔ سینه...

قلبم هم گیجه...

رنجی‌ که می‌بریم ... از رنجی‌ که می‌بریم...

بلیط هواپیما میگیرن... میدونی‌ میگن از شهرستان بلیط هواپیما میگیرن... میگن چند وقته که حقوقاشون رو ندادن ولی‌ با این حال از شهرستان بلیط هواپیما میگیرن ... که باشن.. فقط میخوان بخشی از این تغییر باشن... میخوان تو دل خیابون کنار بقیه جیغ بزنن مرگ بر دیکتاتور...

میگی‌ نگو مرگ بر بگو ننگ بر ... زهر خند میزنه، میگه خوب اگر دستگیر بشه دیگه دیکتاتور نیست که، اونوقت اسمش میشه اسیر ... میخنده، دندونهای نامرتبش که خیلی‌ خوب مسواک زده رو دوست دارم، من رو یاد خاطرات کودکیم میندازه... همیشه وقتی‌ میخندید دو تا دندون موشی جلوش نمایون میشدن...

میگم از شهرستان بلیط میگیرن ,همه شون ,که باشن ... تو این اوضاع مالی‌ ,تو این فشار همه جانبه ... فقط برای این که باشن...


به لپ‌های سفیدش زل میزنم که گل انداخته، میگه میدونم کی‌ میان... میگه همیشه وقتی‌ قراره بریزن و بگیرن یه حسی بهم میگه که دیگه داره خطرناک میشه و من فرار می‌کنم... ولی‌ باید برم... میدونی‌ باید برم... بعدش میخنده ... عاشق خنده هاشم ... میخنده میگه اونبار خرید شهر کتاب نجاتم داد میدونی‌... رفته بودیم راه پیمایی ... یه حسی بهم گفت برم کتاب بخرم... همین کتابها نجاتم داد... میگه باتومش رو که برد بالا کتابام رو آوردم جلوی صورتم وقتی‌ دید از خرید میام نزد...


خسته ام، بانو کلافه است... تو آینه زل میزنم به خودم و میگم خسته‌ای بانو... باید واستی رو پاهات وقت باختن نیست روز خواب نیست...

از رنجی‌ که می‌بریم... از رنجی‌ که میبرم ... از رنجی‌ که می‌بری..

آخه من چطور می‌تونم بی‌ تفاوت باشم... تمام پول نفت مال تو ... هر چی‌ دلت خاست بهم بگو.. بگو ترسو بودی ... بگو در رفتی‌... بگو اینجا دیگه کشور تو نیست بگو اینجا سرزمین مسلمین هست ... میدونی‌, تو راست میگی‌... تو راست میگی‌ به همین خاطر هم بود که کوچ کردم... چون حس کردم بیگانه ام... حس کردم که اونجا سرزمین غصب شده است ... زورم نمیرسید کاری کنم و دلم طاقت نداشت که شرایط رو ببینم .. کوچ کردم ... تو آینه زل میزنم تو چشای سیاه خودم ؛ دست میذارم رو دل سرده آینه... گرمای دست خودم گرمش میکنه... دست من از اونطرف آینه تنهام نمیذاره ,هر جایی که رو آینه دستم رو بکشم ,منه توی آینه همراهمه... لپم رو میچسبونم به لپ بانوی تو آینه : میگم کوچ کردیم بانو، کوچ...

اینبار آمده‌ام که بمانم ...

بانو جان، اینبار آمده‌ام که بمانم :)

خانه‌ای خواهیم ساخت برای زندگی‌ ... خانه‌ای برای ماندن... خانه‌ای که از آن نیازی به کوچیدن نباشد ...

بانو جان... اینبار آمده ایم که بمانیم ...