Saturday, January 2, 2010

از رنجی‌ که می‌بریم

"توی کوچه باران تند می‌بارد

گاری فرسوده یی میدان خالی‌ را

با شتابی پر هیاهو ترک میگوید..."

هوا از صبح همینجوریه میباره و میباره و میباره..

افکار پراکنده میان و می‌رن... میان ، کمی‌ میمونن و بعد مثل یه تیکه ابر که خوب باریده جاشون رو میدن به تکه ابر بعدی

گیجم بانو جان... دور خودم میچرخم و میچرخم و میچرخم ,"چرخش پوچ"... گیجم بانو... گیج

روی تخت دراز کشیدم، پاهام رو تکیه میدم به هرهٔ پنجره، از بیرون بوی گیاه بارون خورده میاد... یه جوجه سره کوچولو داره آواز خوندن تمرین میکنه و من گیجم... چشمهام کمی‌ پف داران... از شدت گیجی... قلبم نمیدونه چطور میخواد بتپه... گاهی‌ چنان میکوبه که گوشم از صداش پر میشه و گاهی‌ آروم میشه و سرش رو تکیه میده به قفسهٔ سینه...

قلبم هم گیجه...

رنجی‌ که می‌بریم ... از رنجی‌ که می‌بریم...

بلیط هواپیما میگیرن... میدونی‌ میگن از شهرستان بلیط هواپیما میگیرن... میگن چند وقته که حقوقاشون رو ندادن ولی‌ با این حال از شهرستان بلیط هواپیما میگیرن ... که باشن.. فقط میخوان بخشی از این تغییر باشن... میخوان تو دل خیابون کنار بقیه جیغ بزنن مرگ بر دیکتاتور...

میگی‌ نگو مرگ بر بگو ننگ بر ... زهر خند میزنه، میگه خوب اگر دستگیر بشه دیگه دیکتاتور نیست که، اونوقت اسمش میشه اسیر ... میخنده، دندونهای نامرتبش که خیلی‌ خوب مسواک زده رو دوست دارم، من رو یاد خاطرات کودکیم میندازه... همیشه وقتی‌ میخندید دو تا دندون موشی جلوش نمایون میشدن...

میگم از شهرستان بلیط میگیرن ,همه شون ,که باشن ... تو این اوضاع مالی‌ ,تو این فشار همه جانبه ... فقط برای این که باشن...


به لپ‌های سفیدش زل میزنم که گل انداخته، میگه میدونم کی‌ میان... میگه همیشه وقتی‌ قراره بریزن و بگیرن یه حسی بهم میگه که دیگه داره خطرناک میشه و من فرار می‌کنم... ولی‌ باید برم... میدونی‌ باید برم... بعدش میخنده ... عاشق خنده هاشم ... میخنده میگه اونبار خرید شهر کتاب نجاتم داد میدونی‌... رفته بودیم راه پیمایی ... یه حسی بهم گفت برم کتاب بخرم... همین کتابها نجاتم داد... میگه باتومش رو که برد بالا کتابام رو آوردم جلوی صورتم وقتی‌ دید از خرید میام نزد...


خسته ام، بانو کلافه است... تو آینه زل میزنم به خودم و میگم خسته‌ای بانو... باید واستی رو پاهات وقت باختن نیست روز خواب نیست...

از رنجی‌ که می‌بریم... از رنجی‌ که میبرم ... از رنجی‌ که می‌بری..

آخه من چطور می‌تونم بی‌ تفاوت باشم... تمام پول نفت مال تو ... هر چی‌ دلت خاست بهم بگو.. بگو ترسو بودی ... بگو در رفتی‌... بگو اینجا دیگه کشور تو نیست بگو اینجا سرزمین مسلمین هست ... میدونی‌, تو راست میگی‌... تو راست میگی‌ به همین خاطر هم بود که کوچ کردم... چون حس کردم بیگانه ام... حس کردم که اونجا سرزمین غصب شده است ... زورم نمیرسید کاری کنم و دلم طاقت نداشت که شرایط رو ببینم .. کوچ کردم ... تو آینه زل میزنم تو چشای سیاه خودم ؛ دست میذارم رو دل سرده آینه... گرمای دست خودم گرمش میکنه... دست من از اونطرف آینه تنهام نمیذاره ,هر جایی که رو آینه دستم رو بکشم ,منه توی آینه همراهمه... لپم رو میچسبونم به لپ بانوی تو آینه : میگم کوچ کردیم بانو، کوچ...

No comments:

Post a Comment